سفارش تبلیغ
صبا ویژن

حکایت عبرت آموز

وقتى گنهکارى نزد امام صادق علیه السلام آمد و گفت که مى‏خواهم توبه کنم،

 امام فرمودند: واقعاً مى‏خواهى توبه کنى

یا مثل بقیّه حرف مى‏زنى؟!

گفت: نه، مى‏خواهم واقعاً توبه کنم.

فرمود: توبه‏اى که ما مى‏گوییم حاضرى انجام دهى؟!

عرض کرد: بله.

فرمود: اگر این توبه‏اى که من مى‏گویم، انجام دهى، به خدا قسم بهشت خدا را

براى ورود تو ضامن مى‏شوم. اگر آن توبه‏اى

که من مى‏گویم انجام بدهى، معامله‏اى بالاتر از این با تو مى‏کنم.

عرض کرد: آقا بگویید.       امام صادق فرمودند:

«اخرُج مِمّا أنتَ فِیهِ»
هر چه که خدا نمى‏خواهد و الان هستى بیرون بیا، این توبه است. اگر

حسودى! رابطه‏ات را با حسد قطع کن،

اگر متکبّرى! پر تکبّرت را قیچى کن، اگر مغرورى! پر غرورت را آتش بزن،

ریاکارى! ریایت را بیرون بیاور

 و در آتش جهنّم بریز، منافقى! از دو رو بودن دست بردار، در اداره

کم کارى مى‏کنى؟! کم کارى نکن، اگر از

عیش و نوش بیشتر لذّت مى‏برى، از عیش و نوش بیرون بیا،

شهوترانى! از شهوترانى بیرون بیا، چشم‏چرانى! از

 چشم‏چرانى بیرون بیا، هنوز هم مال حرام دوست دارى،

علاقه‏ات را از مال حرام قطع کن:

«اخرُج مِمّا أنتَ فِیهِ»
، از جلد گناه بیرون بیا. آن مرد فکرى کرد و گفت:

«خَرَجتُ مِمّا أنا فیِهِ»
بیرون آمدم،گوسفند داشت، شتر داشت، آسیاب داشت،

مغازه داشت، ملک اجاره‏اى داشت، بیرون آمد.

ابوبصیر مى‏گوید: روزى در کوفه او را دیدم که فقط

 یک پیراهن عربى پوشیده بود. به او گفتم کجایى؟!

گفت: دنبال یک پیراهن مى‏گردم، این پیراهنى که تن من

است، مال همان روزهایى است که در گناه بودم، از کوه

به تنم سنگین‏تر است. گفت: یک پیراهن به او دادم، مرا

دعا کرد. گفتم: خانه‏ها، آسیاب و غیره را چه کردى؟ گفت:

هیچ کدام درست نبود، پرسیدم: گوسفندها را چه کردى؟

گفت: هیچ کدام درست نبود، زن و بچه را چه کردى؟ گفت:

ازدواج من با زن طاغوتى بنى‏امیّه بود. او حاضر نشد راه

مرا قبول کند. پرسیدم: الان بچه‏ها چه کاره هستند؟ گفت:

بچه‏ها مرا دیوانه خواندند، آنها هم رفتند، ما ماندیم و این

پیراهن. گریه‏ام گرفته که این پیراهن چرا تن من است؟

چطور زمانى که این همه مال داشتى، سنگین نبود، چون نور

خدا در دل نبود کسى که نورانى و سبک شده، حتى یک

پر کاه هم مثل کوه دماوند براى او سنگین است.

چند روز او را ندیدم، سراغش را گرفتم، گفتند یک قطعه‏اى

هست خراب شده کسى هم در آن نیست، صاحبانش هم

دست برداشته‏اند آنجا افتاده، بالاى سرش رفتم، گفتم دکتر

 برایت بیاورم؟

گفت: نه، دکتر مرا مریض کرده است: 

در دست طبیب است علاج همه دردى‏               

 دردى که طبیبم دهد آن را چه علاج است‏

سرش را به دامن گرفتم، از حال رفت، بعد از چند لحظه چشمش

را باز کرد و گفت: ابو بصیر، مولایم

امام صادق علیه السلام الان به ضمانتش عمل کرد، چون پارسال

 به من گفته بود که بیا بیرون، من ضامن

مى‏شوم تا به بهشت بروى، الان ملائکه خدا در خرابه هستند،

آنها به من گفتند که امام صادق علیه السلام

به ما گفته‏اند که تو اهل بهشت هستى.




تاریخ : جمعه 90/8/20 | 5:22 عصر | نویسنده : حمید فلاحیان | نظرات ()
لطفا از دیگر مطالب نیز دیدن فرمایید
.: Weblog Themes By SlideTheme :.